Saturday, February 20, 2010

half memory

برمیگردی به سه ، چهار سال پیش و حس های خوبی داری.. آدم قدیمی روزهای تو جلوت نشسته و تو این بار خوشحالی از مرور کردن خاطره هات..و بلند بلند می خندی و دلت می خواد که همه ی اون روز ها باز برگردن و تو می دونی که نمی شه..چندین بار از هم می پرسین که تغییر کردین یا نه  و هر دو می دونین که چقدر عوض شدین
حر فهاش یک چیزی توشه..اینکه خیلی به همین نزدیکی ها شاید دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینین و تو می دونی و غمگینی و هیچ کار خاصی  نمی تونی انجام بدی ، جز آرزوهای خوب
پ.ن: ببین ، این ساعت رو می بینی ..الان 8.5 است و این لحظه دیگه بر نمیگرده

No comments:

Post a Comment