Thursday, September 13, 2012

همین طور که نشستم و لپ تاپ روی پاهامه و لم دادم و عکس های آدم ها رو نگاه می کنم و نوت ها و کامنت هاشون رو می خونم با خودم به این فکر می کنم که من چه دووورم ،چه جا موندم.انگار که الان سال 87 باشه انگار که من از یه جایی، یه موقعه یی، یه روزی دیگه از جام بلند نشدم، دیگه آدم های جدیدی توی زندگیم ندیدم، دیگه عکس نگرفتم، دیگه دوست نداشتم ، عاشق نشدم، متنفر نشدم و هیچ اتفاقی نیافتاده.
هیچ احساس خاصی ندارم. نمی دونم باید خوشحال باشم یا باید ناراحت باشم. فکر می کردم که حجم عظیمی رو قبل تر ها تجربه کردم و حالا در حال استراحت روحی و روانیم، مسلمن که نظریه مزخرفیه.

Wednesday, September 5, 2012

شماره 1046

1-     شروع کردم به نوشتن سر صبحی. از خیابونها و آدم­ها و اینجا و عادت و مرض و وبلاگ و گودر و دوست داشتن و خیلی چیز­های دیگه . بعد شروع کردم به شماره گذاشتن . یک ، دو، سه و تموم نمی شد . انگار که از یه جایی آزادم کرده بودند و گفته بودند یک زمان محدودی مهلت دارم که بنویسم در مورد هر چیزی که دلم می خواد.
2-     دارم یواش یواش به این نتیجه می رسم یا شاید هم قبل تر ها رسیده باشم که من آدم ترک کردنم. من نمی مونم، نمی جنگم. من فقط همه چیز رو بر می دارم و میزارم توی یک ساک دستی کوچیک و میندازمش روی شونم و میرم. مهم نیست کجا میرم فقط سعی می­کنم از جایی که هستم به اندازه مناسبی دوور بشم. حالا هم مطمئن ام که دارم فرار می کنم . و اومدم اینجا و پناهنده شدم.
3-     یک حس خوب آروومی دارم. فردا به سمت نور ام. خوشحالم و به آب و آفتاب فکر می کنم.