Saturday, February 20, 2010

half memory

برمیگردی به سه ، چهار سال پیش و حس های خوبی داری.. آدم قدیمی روزهای تو جلوت نشسته و تو این بار خوشحالی از مرور کردن خاطره هات..و بلند بلند می خندی و دلت می خواد که همه ی اون روز ها باز برگردن و تو می دونی که نمی شه..چندین بار از هم می پرسین که تغییر کردین یا نه  و هر دو می دونین که چقدر عوض شدین
حر فهاش یک چیزی توشه..اینکه خیلی به همین نزدیکی ها شاید دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینین و تو می دونی و غمگینی و هیچ کار خاصی  نمی تونی انجام بدی ، جز آرزوهای خوب
پ.ن: ببین ، این ساعت رو می بینی ..الان 8.5 است و این لحظه دیگه بر نمیگرده

Monday, February 15, 2010

چهار تا دوست دختر درست و حسابی هم نداریم که اگه یک موقعه یی خواستیم یک غلطی بکنیم اونا رو بهونه کنیم

Sunday, February 7, 2010

half

تصوراتی دارم برا خودم توی ذهنم..مثل اینکه دلم می خواست چه شکلی بودم یا چه کاره بودم یا مرد زندگیم چه شخصیتی داشت و کجاها می رفتم و اونجاها چه کارهایی می کردم.. و هیچ چیزی مثل این تصورات سرگرمم نمی کنه و بعدش غمگینم
توی این تصوراتم صورتی ندارم. .. فقط تصور زنی لاغر با گردن نازک و بلندِ که استخوان های ترقوش بیرون افتاده و کاملا توی چشم می زنه

Saturday, February 6, 2010

empty Feb

یک حس خیلی غمگینی دارم . از اون مدل های خاص. مدل های عمیق که خیلی هم دلیلی ندارن..فقط هستن برای خودشون..

پ.ن: انگار که یک چیز هایی سر جای خودش نیست.. مثل شنیدن این آهنگ های بهمن ماه...که وقتی می شنویشون با اون همه خاطره ی خوبی که ازشون داری اما درونت خالی خالی می شه..لعنتی ها .. هنوز هم بعد این همه سال و عقده یی که توی دلت گذاشتن دلت می خواد بری واستی اون جلو و با تمام وجودت جاودانی ایران عزیز ما رو فریاد بکشی